آلزایمر،  رنجی افزوده بر رنج‌های انسان امروزی

از بودا پرسیدند زندگی چیست؟ پاسخ داد “رنج” . و این پاسخ او بار معنایی گسترده ای دارد به همین دلیل قبل از اینکه به موضوع آلزایمر بپردازیم مایلم در چند خطی به‌طور خلاصه منظور از رنج و مختصری در مورد زندگی بودا را توضیح دهم. سیدارتا گائوتاما اصالتاً یک شاهزاده بود که پس از به دنیا آمدنش شاه از اختر شناسان سنتی می‌خواهد که آینده پسرش  را پیش‌بینی کنند و آن‌ها پیش‌بینی کردند که شاهزاده ممکن است روزی  به یک راهب یا معلم معنویت تبدیل شود. شاه از بابت این نگرانی که نکند شاهزاده به‌جای انتخاب تاج‌وتخت، راهبی پارسا شود و به ساده زیستی روی آورد، سعی کرد که او را تا حد ممکن از دنیای خارج از محوطه قصر دور نگه دارد. اما شاهزاده جوان به سنی رسیده بود که به دلیل کنجکاوی روزی به نحوی از دربار خارج شده و به شهر می رود. این اولین باری بود که  او با واقعیت‌های انسان، زندگی و جامعه  برخورد می‌کرد. می گویند که در طی چهار سفر به شهر، او متوجه چهار واقعه شد که این رویدادها عمیقاً بر روح و روان او تأثیر گذاشتند. در اولین سفر خود برای اولین بار مرد کهنسالی را دید که بسیار ضعیف و ناتوان است. در سفر دوم بیماری را دید که از شدت بیماری و درد رنج میبرد و در سومین سفر خود، شاهد خانوادهای بود که پیکر عزیز خود را به گورستان حمل میکنند. برای نخستین بار  شاهزاده سیدارتا، رنجهای انسان را از نزدیک مشاهده می کرد و درمی یافت که سالمندی، بیماری و مرگ ازجمله رنجهایی هستند که با زندگی همه انسانها آمیخته است. روایت شده که در سفر چهارم به راهبی هندو برمی‌خورد که در کمال آرامش به مراقبه می پرداخت. پس از مشاهده چهارم بود که سیدارتا تصمیم گرفت که زندگی خود را در مسیر معنوی تغییر دهد تا شاید بتواند راهی برای پایان رنج انسان پیدا کند. همان‌طور که می‌دانیم در آیین هندو بنا به  باور تناسخ و تجدید بقا و بازگشت به زندگی پس از مرگ، کیفیت زندگی‌های بعدی  به اعمال و رفتار انسان در زندگی فعلی بستگی دارد و دلیل سنت ریاضت مرتاضان هندی این بود که بار گناهان را از خود بشویند تا از کارمای آن در امان بمانند و در زندگی بعد به فرم‌های مادون حیات به دنیا نیایند ودر زندگی جدید از استمرار رنج در امان بمانند. اما بودا پس از مدتی ریاضت به این نتیجه رسید که باید راه میانه را برگزیند و به همین دلیل به زیر درختی رفته و به مراقبه نشست و با خود عهد کرد که تا به بیداری معنوی نرسد، ازآنجا برنخیزد و این کار را عملی کرد تا در آخر به بیداری رسید  پس از آن  نام بودا بر او نهادند: یعنی “بیدار شده”. طبق متون تاریخی ظاهراً بودا به زندگی قبل خود آگاهی پیدا کرد و از همه مهم‌تر اینکه چرخه تناسخ او شکسته شده و در واقع از چرخه رنج رهایی بافته و دیگر مجدداً متولد نخواهد شد یعنی “پایان رنج”. بودا مابقی زندگی خود را از طریق آموزه‌های خودشناسی و معنویت وقف پایان دادن  یا به حداقل رساندن رنج انسان‌ها کرد. در ضمن باید تأکید کرد که اگرچه در فلسفه بودائیسم  زندگی رنجی بیش نیست، اما این بدان معنی نیست که خوب و با آرامش زندگی نکرد و زندگی را دوست نداشت. مفهوم رنج در زندگی انسان این است که علاوه بر رنج‌های تقدیری رنج‌هایی نیز وجود دارند که انسان با آن زندگی می‌کند اما از آنها بی‌خبر است مانند تفکرات و احساسات منفی، حرص و طمع و مال‌اندوزی، خشم و عصبیت و پایمال کردن حقوق دیگران … اما هنگامی‌که انسان بداند که زندگی رنجی بیش نیست از خواستن‌ها و حسرت‌ها، آمال و آرزوهای او کاسته می‌شود و این عمر کوتاه را در آرامش و بهروزی زندگی خواهد کرد

رنج همواره وجود دارد اما نباید برای رنج، رنج ببریم

آلن واتس

این مقدمه برای تعریف رنج بود اما در رابطه با آلزایمر
معمولاً  غروب‌هایی که هوا اجازه دهد یک دور به دور پارکی که نزدیک منزلمان است قدم می‌زنم. چندی پیش دریکی از همین غروب‌ها به اوایل پارک رسیده بودم که زن و مردی را ایستاده در حال گفتگو دیدم. تقریبا به نوعی جر و بحث بود.  هوا چندان روشن نبود و نور تیرچراغ برق هم به‌اندازه‌ای نبود که بشود صورت‌ها را تشخیص داد. همین‌که از کنار این زن و مرد می‌گذشتم و به‌سوی دیگری نگاه می‌کردم که مزاحم گفتگوی‌شان نشوم مرد رو به من کرد و به‌ فارسی به من سلام گفت. سن و سال او کمی بیشتر از 70 سال بود البته  زیاد هم پیر به نظر نمی‌رسید. زن همراه کمی جوان‌تر به نظر می‌رسید و احتمالاً همسر وی بود. درحالی‌که کمی از سرعت قدم زدن خود کاستم، رو به مرد کرده و با لبخند جواب  سلام او را دادم. مرد  با شوق عجیبی به‌طرف من  آمده و گویی که آدمی در یک شهر غریب گم‌شده و پس از مدت‌ها به آشنایی برخورده باشد دو دستم را گرفت و با لحنی مهربانانه شروع کرد با من حرف زدن: که “الهی برای تو بمیرم، ایرانی هستی؟” گفتم بله شما چطور توی این تاریکی تشخیص دادید؟ گفت من ندیدم حس کردم. پیر مرد دست‌های گرم و پدرانه‌ای داشت. بهر حال درحالی‌که مانند کودکی مرا در آغوش گرفته بود به حرف‌های مهربانانه خود ادامه می‌داد، زن همراه سعی کرد که او را از من جدا کند و به او می‌گفت ” خوب دیگر بس است مزاحم آقا نشو” من هم پی‌درپی می‌گفتم اشکالی ندارد من اصلاً ناراحت نیستم. زن به من گفت، شما بفرمایید او آلزایمر دارد و به‌تنهایی از منزل بیرون آمده و یک ساعت است که دنبال او می‌گردم. پیرمرد  دوباره با لحنی کودکانه گفت من آلزایمر ندارم حالم خوب است. ازآنجایی‌که همسر او احساس ناراحتی می‌کرد و مایل نبود که من آنجا باشم از آن‌ها خداحافظی کردم و به راه خود ادامه دادم. این اولین باری بود که با یک بیمار آلزایمر روبرو می‌شدم
در دوران بیماری آلزایمر، در این روند احتمالاً تقدیری و یا اختیاری یعنی محصول زندگی مدرن انسان،  با تحلیل رفتن حافظه، ذهن همه لایه‌های شخصیتی برگرفته از محیط و اجتماع را که پس از دوران کودکی به‌تدریج بر روی جوهر وجود او افزوده‌شده بود مجدداً از دست می‌دهد و وجود خالص و کودکانه او دوباره پدیدار می‌شود و این پدیده‌ای بود که آن شب از نزدیک شاهد آن بودم
آلزایمر غم‌انگیز است: رنجی غیرقابل‌تصور برای اطرافیان بیمار. روند توسعه آلزایمر و به  تحلیل رفتن سلول‌های مغز و عقب رفت حافظه اما به نحوی است که ذهن به سویی می‌رود که ازآنجا شروع کرد: یعنی بیمار در روزهای آخر عمر فقط دو چیز را که در روزهای اول زندگی خود یاد گرفته بود هنوز می‌داند: لبخند و تشخیص محبت

Please follow and like us: